باید فراموشت کنم چندیست تمرین می کنم
من می توانم می شود ارام تلقین می کنم
با عکس های دیگری تا صبح صحبت می کنم
با ان اتاق خویش را بیهوده تزیین می کنم
سخت است اما می شود در نقش یک عاقل روم
شب نه دعایت می کنم نه صبح نفرین می کنم
حالم نه اصلا خوب نیست تا بعد بهتر می شود
فکری برای این دل تنهای غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای و برنمی گردی همین
خود را برای درک این صد بار تحسین می کنم
از جنب و جوش افتاده ام دیگر نمی گویم به خود
وقتی عروسی می کند،آن می کنم این می کنم
این درد زرد بی کسی بر شانه جا خوش کرده است
از روی عادت دوستی با بار سنگین می کنم
هرچه دعا کردم نشد شاید کسی امین نگفت
حالا تقاضای دلی سرشار از امین میکنم
یا می برم،یا باز هم نقش شکستی تلخ را
در خاطرات سرخ خود با رنج آذین می کنم
حالا نه تو مال منی،نه خواستی سهمت بشم
این مشکل من بود و هست در عشق گلچین می کنم
کم کم ز یادم می روی این روزگار و رسم اوست
این جمله را با تلخی اش صد بار تضمین می کنم
.. و مرا
آنقدر آزردی ..
که خودم کوچ کنم از شهرت ..
بکنم دل ز دل چون سنگت ..
تو خیالت راحت ..
می روم از قلبت ..
میشوم دورترین خاطره در شب هایت
تو به من می خندی ..
و به خود می گویی:
باز می آید و می سوزد از این عشق
ولی ..
بر نمی گردم نه!
می روم آنجایی
که دلی بهر دلی تب دارد ..
عشق زیباست و حرمت دارد ..
تو بمان ..
دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت
سرد و بی روح شده است ..
سخت بیمار شده است ..
تو بمان در شهرت